آنگاه که درد بیدرمان بماند بالاخره تو را میهمان خویش میکند؛ هر چه طفره بروی هرچه بگویی فرصت نیست و نیستم ، هرچه خودت را سرگرم هزار و یک بهانه بی رمق کنی، هرچه به میهمانیهای دیگری بروی و ادای آدمهای خوشبخت را در آوری، هرچه دل به دلخوشکنک های دروغ بندی و سرگرمیهای آبدوغ خیاری ... باز لحظه ای میرسد که درد از درونت زبانه میکشد و تمام وجودت را ملتهب میکند چرا که از دنیای نفهمیدنها و حقارتهای پست و پلید هزاران سال فاصله گرفته ای، مگر میتوانی خودت را به نفهمیدن بزنی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر