دو شب قبل .حدود 9 شب. جلوی یک کافه تریا:
داخل ماشین بودیم که متوجه پسرکی شدیم روی سکوی مغازه ای نشسته بود. از سرما کمی خودش را جمع کرده بود و گاهی سرش را روی زانوهایش میگذاشت گاهی هم سرش را بین دستهایش میگرفت. احتمال دادیم نیازمند باشد. همسرم گفت به مناسبتی چیزی به او بدهیم. گفتم باید بفهمم واقعا نیازمند است یا از آن گداهای سازماندهی شده است؟
رفتم کنارش نشستم:
: اینجا چیکار میکنی؟
- از مدرسه اومدم مادرم مریضه براش 500 تومن پول میخوام
:خونه تون کجاست؟
- اسلام اباد
:میتونی بری کمیته امداد!
-اونا چیزی نمیدن
چند لحظه در سکوت همانجا ماندم. متقاعد نشده بودم که واقعا نیازمند است. برگشتم و با نقل گفتگویمان با اطمینان به همسرم گفتم که ماجرایش ساختگی هست. او چیزی نگفت.
الان که فکر میکنم از قضاوتم مطمئن نیستم.
داخل ماشین بودیم که متوجه پسرکی شدیم روی سکوی مغازه ای نشسته بود. از سرما کمی خودش را جمع کرده بود و گاهی سرش را روی زانوهایش میگذاشت گاهی هم سرش را بین دستهایش میگرفت. احتمال دادیم نیازمند باشد. همسرم گفت به مناسبتی چیزی به او بدهیم. گفتم باید بفهمم واقعا نیازمند است یا از آن گداهای سازماندهی شده است؟
رفتم کنارش نشستم:
: اینجا چیکار میکنی؟
- از مدرسه اومدم مادرم مریضه براش 500 تومن پول میخوام
:خونه تون کجاست؟
- اسلام اباد
:میتونی بری کمیته امداد!
-اونا چیزی نمیدن
چند لحظه در سکوت همانجا ماندم. متقاعد نشده بودم که واقعا نیازمند است. برگشتم و با نقل گفتگویمان با اطمینان به همسرم گفتم که ماجرایش ساختگی هست. او چیزی نگفت.
الان که فکر میکنم از قضاوتم مطمئن نیستم.