در مسیر بازگشت به خانه از پارکی رد میشوم که قسمتی از آن وسایل بازی بچه ها هست. امروز دخترکی را در حال تاب بازی دیدم در حالی که چهار نفر همراه بزرگسالش نزدیک تاب دوره اش کرده بودند و چشم از او برنمی داشتند. شاید این خیلی غیر طبیعی نباشد اما ذهن کانالیزه من بلافاصله اینرا مقایسه کرد با حال و روز کودکانی که هیچکس را ندارند که لحظه ای به آنها توجه و محبت کند و از اینجا رفت به فکر سنت غالب تمام تاریخ: نابرابریها، بی عدالتیها، تبعیضها...
و این مساله ایست که از بس طرح شده اما بی پاسخ مانده و از فرط فریادهای بی نتیجه عدالت خواهان تمام تاریخ آدمی را به بی اعتنایی و بی خیالی میکشاند:
عادت میکنیم حتی با ناروا ترین بدیها و تیرگیها
با وقیحانه ترین زشتیها، با آزار دهنده ترین دردها و عذابها... عادت میکنیم...
مخصوصا وقتی از دوران پاکی و معصومیت اولیه زندگیمان فاصله گرفتیم وقتی خودمان کم کم در سیستم آلوده کننده دنیا جایگیر شدیم و روحمان با خوراکهای آلوده مانوس شد و حتی با وجود اینها باز دیدن تباهیها کمی تکانش داد و چند باری تکان خورد و حرفی زد، چیزی نوشت و دید فایده ای ندارد و اوضاع بدتر میشود که بهتر نمیشود، دیگر کم کم برایش عادی میشود، می بیند که به هر حال اوضاع همین هست که هست و بهتر است زندگی خودش را بپاید و این پاییدن تا لحظه مرگ درگیرش میکند...
اینست فرق نادر فریادگران راه عدالت که جانشان را فدا میکنند تا فریادشان یک لحظه خاموش نشود با ما آدمهای اهل زندگی و مسالمت...
آری عادت میکنیم اما این چیزی از واقعیت قضیه و زشتیش نمی کاهد.
کم کم بی خیال میشویم اما تیرگی نابرابریها سر جای خودش هست.
برای خودمان فضای خوشایندی میسازیم اما واقعیت جامعه مان خوشایند نیست.
سرگرم بازیهای زندگی میشویم اما بیشک روزی باید جواب بی اعتناییهایمان را بدهیم.
و چه کسی میگوید از ما بازخواست نخواهد شد؟
چه کسی میگوید میتوانیم مثل دنیا کم کاریها و سستیهایمان را ماست مالی کنیم؟
چه کسی میگوید مسوول نیستیم؟
که اگر کسی هیچ نتواند لا اقل اعتراض کردن و فریاد زدن را میتواند و در نظام هستی همین کار در ظاهر بی نتیجه، با نتیجه است، با ارزش است چرا که ارزش کارها بر اساس نتیجه عینی و فوری و واقعیشان سنجیده نمیشود؛ بر اساس حقیقت آن کار سنجیده میشود و حقیقت راضی نشدن به نارواییها و اعتراض به آنها، حقیقت والاییست و انتظار بزرگی که از انسان میرود، تا انسان بودنش را اینگونه ثابت کند...
و این مساله ایست که از بس طرح شده اما بی پاسخ مانده و از فرط فریادهای بی نتیجه عدالت خواهان تمام تاریخ آدمی را به بی اعتنایی و بی خیالی میکشاند:
عادت میکنیم حتی با ناروا ترین بدیها و تیرگیها
با وقیحانه ترین زشتیها، با آزار دهنده ترین دردها و عذابها... عادت میکنیم...
مخصوصا وقتی از دوران پاکی و معصومیت اولیه زندگیمان فاصله گرفتیم وقتی خودمان کم کم در سیستم آلوده کننده دنیا جایگیر شدیم و روحمان با خوراکهای آلوده مانوس شد و حتی با وجود اینها باز دیدن تباهیها کمی تکانش داد و چند باری تکان خورد و حرفی زد، چیزی نوشت و دید فایده ای ندارد و اوضاع بدتر میشود که بهتر نمیشود، دیگر کم کم برایش عادی میشود، می بیند که به هر حال اوضاع همین هست که هست و بهتر است زندگی خودش را بپاید و این پاییدن تا لحظه مرگ درگیرش میکند...
اینست فرق نادر فریادگران راه عدالت که جانشان را فدا میکنند تا فریادشان یک لحظه خاموش نشود با ما آدمهای اهل زندگی و مسالمت...
آری عادت میکنیم اما این چیزی از واقعیت قضیه و زشتیش نمی کاهد.
کم کم بی خیال میشویم اما تیرگی نابرابریها سر جای خودش هست.
برای خودمان فضای خوشایندی میسازیم اما واقعیت جامعه مان خوشایند نیست.
سرگرم بازیهای زندگی میشویم اما بیشک روزی باید جواب بی اعتناییهایمان را بدهیم.
و چه کسی میگوید از ما بازخواست نخواهد شد؟
چه کسی میگوید میتوانیم مثل دنیا کم کاریها و سستیهایمان را ماست مالی کنیم؟
چه کسی میگوید مسوول نیستیم؟
که اگر کسی هیچ نتواند لا اقل اعتراض کردن و فریاد زدن را میتواند و در نظام هستی همین کار در ظاهر بی نتیجه، با نتیجه است، با ارزش است چرا که ارزش کارها بر اساس نتیجه عینی و فوری و واقعیشان سنجیده نمیشود؛ بر اساس حقیقت آن کار سنجیده میشود و حقیقت راضی نشدن به نارواییها و اعتراض به آنها، حقیقت والاییست و انتظار بزرگی که از انسان میرود، تا انسان بودنش را اینگونه ثابت کند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر