آذر ۱۳، ۱۳۸۹

نیایش-4

نیایش تجلی یک عشق است، تجلی نیاز روح آدمیست.   (شریعتی)

در زیستن لحظاتی هست که شرافت و شکوهشان فراتر از زندگیست. آنگاه که خارهای خشن صحرای دنیا بیشتر از هرزمانی آدمی را شکنجه می‌دهند، بی‌تابش می‌کنند، به ناله و عصیانش می کشانند؛ به هرکس و هرچیزی متوسل می شود تا رهایی یابد اما هر تغییری بی‌فایده است؛ از عقل، احساس، زمان، مکان و دیگران کاری ساخته نیست، که زخمهایی چشمه‌های جوشان عذابند...
مساله این نیست که زخم را چه کسی ایجاد کرده، خود فرد، دیگران یا خدا؟ مساله نوع تسکین یافتن آنست.
آنگاه که هرچاره‌ای بی‌حاصل می شود و آدمی پس از تب و تابها و توسلهای بسیار باز بی‌کس‌ترین و بیچاره‌ ترین می‌ماند، باز خودش می ماند و موج بغضها و بی‌قراریها و دلتنگیهایش... تنها و تنها یک تسلیت آرامش بخش و مرهم کارا برایش باقی می‌ماند که بطور فطری به سراغش می رود:
نیایش
لحظه بزرگیست:
با تمام وجود خدایش را می خواند.
اینجاست که آدم برای لحظاتی هم که شده بعدی از وجودش را در برابر خویش عریان می یابد که در روزمرگی هرگز فرصت دیدنش را -لا اقل به این وضوح- نداشته است.  برای لحظاتی گوشه‌ای از حقیقت وجودش را می‌بیند. در می‌یابد که پشتیبان راستینش در زندگی کیست و چقدر تا آن لحظه از او دور بوده است.
لحظه بزرگیست اما اینکه انسان فقط در اوج سختی به این لحظه برسد خود تاییدیست بر نظر آفریدگارش که او بسیار ظالم و بسیار نادان است: چرا به بزرگترین پشتیبان زندگیش تا آن لحظه اینقدر بی‌اعتنا یا کم‌اعتنا بوده است؟ چرا اوج خلوص در روی آوردن به آفریدگار باید در سخت‌ترین اوقات زندگی پدید آید و بدتر از آن بعد از رفع سختی دوباره همان موجود ظلوم و جهول شود؟
 نیایش فقط راه خروج اضطراری از بحرانها نیست.




۱ نظر:

کانون آرمان شریعتی گفت...

بسیار عالی عزیز

از خواندن نوشته‌هایت سخت لذت بردم.
به امید آنکه هر روز چشم بر این جامعه، تاریخ، طبیعت، و خویشتن خویش بدوزی، و لحظه‌ای از آن "دوست بزرگ" فاصلی نگیری. و این شعر مولانا را ورد زبان خویش سازی که:

وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم

خدا یار هر لحظه‌ات باد

شروین / یکی از اعضای کانون آرمان شریعتی