آذر ۲۵، ۱۳۸۹

بی‌حسرت رنگ

صفحات  فیل‌//تر می‌شوند
برگها می‌ریزند
فصلهای رنگ باخته
به عادت خویش می‌چرخند
ایام به کام کلاغ است
که دیگر حسرت رنگش نیست
آری بالاتر از زشتی رنگی نیست

آذر ۲۱، ۱۳۸۹

انتخاب بی معیار

شانزده سال بیشتر نداشتم که در شوق خواندن و فهمیدن غوطه ور شدم . کتابفروشی هست در شهرمان اهل این کار و باسواد. اوقاتی که آنجا میرفتم روی زمین نبودم. بالاخره شوق و کنجکاوی کار دستم داد و کتابی را خریدم درباره سیاست که نتوانستم بفهمم. آن وقت پولش برایم مهم بود و از خریدنش پشیمان شدم.
کتاب را بردم:
-ببخشید برام سنگینه ... چند صفحه ای خوندم ولی نتونستم بفهمم !
: مسلمه که این برای سن تو سنگینه، با چه معیاری کتاب انتخاب میکنی؟
سرخ شدم و سکوت کردم. کتاب راپس گرفت .  از خجالت تا مدتی آنجا نمیرفتم.


اصلاح فرهنگی

در جامعه ای که خاکش مستعد تخم رذایل شده و این به علت قرنها تغذیه غلط و سمپاشی و شرایط بد به وجود آمده، مساله اصلی اصلاح برگهای آفت زده و کندن میوه های کرم خورده یا قطع آن شاخه نیست. مساله اصلی این نیست که چه کسی چه دروغی میگوید و چه بوقی چه نمایشی راه می اندازد و کدام عملکرد غیر علمیست و کدام نیرو درحال چه خیانتهاییست. مساله اصلی مسولان ناصالح یا منزویان صالح و شایسته نیست. مساله اصلی دربند شدنهای ظالمانه و غیر حقوقی و بی قانونی  یا سوء استفاده ها و موازی کاریها و تداخل عملکردها و تعارض سیاستها  و ساختار غلط نیست.
بلکه مساله اساسی اصلاح این خاک است. خاکی که آفت زا شده است.  اصلاح این خاک کاری زود بازده نیست. اصلاح این خاک به دهه ها و قرنها زمان و کار صدها و هزاران انسان خردمند نیاز دارد. و این ریشه و اصل همه دردهای ماست: باور ها و فرهنگ نادرست. اصلی که معدودی عالم بدان اشاره میکنند اما در کشاکش تب داغ بازیهای سیاسی و جناحی و جنگهای زرگری و مسخ شدگی در برابر غرب و بحرانهای پیاپی فراموش میشود.گاهی کسانی  تلاشی را در این زمینه آغاز میکنند که با موج دمادم طوفانها خاموش میشود.  در این وضع هر اتفاق خوبی هم که بیافتد بیش از مسکنی  برای این جامعه سرطان زده نخواهد بود. سلولهای سرطانی دوباره رشد میکنند...وقتی جرقه تغییر فرهنگی در جهت رهایی از صفات مذموم و نادرست فکری و اخلاقی در متن جامعه زده شود بعد از سالها از آن جامعه کسانی زمام امور را در دست خواهند گرفت که صلاحیت هدایت آن بسوی تعالی را داشته و هدف برنامه شان صرفاعدالت و رفاه و آزادی نخواهد بود بلکه همه اینها را به عنوان وسیله هایی در خدمت رشد و تعالی فردی و اجتماعی به کار خواهند گرفت. این همان هدفی بود که برایش انقلاب شد اما به علت آغاز نشدن حرکت احیای شناختها و عدم آمادگی جامعه برای تغییر  فکری و فرهنگی تبدیل به انقلابی قبل از خود آگاهی شد که شریعتی هشدارش را به ما داده بود. 

آذر ۱۸، ۱۳۸۹

مسجود مست

خدایا!
راه خویش میروم
تدبیر عقل را تسلیم
اقتضای زندگی را پذیرا
هوشیاری پرهیز ها پابرجا
احتیاط از دامها فرایاد
اما اینها جوهرزیستنم نیستند
شالوده بودنم مستی همراهی توست
مستیم را از گزند نیش و نوش دنیا مصون دار
که ذره ای از آن را به همه دنیا نمی فروشم



آذر ۱۳، ۱۳۸۹

بوی رفتن

مهر 89:
باز وقت رفتن است. این سومین کوچ است. زندگیم همچنان با رفتن عجین شده است. رفتن را در واقعیت بیشتر شناخته‌ام تا در فکر و این برای رفتن نهایی آماده‌ترم میکند؛ چرا که یک تمرین عملی از هزار تمرین و تجسم و تصور ذهنی بهتر است.
درست اکنون که بعد از چند سال در اینجا  مشکلات اولیه را پشت سر گذاشته‌ام ودر شرایط زندگی و موقعیت شغلی به ثبات رسیده ام ، با همه چیز و همه کس عادت کرده ام و کنار آمده‌ام و راحت‌تر از هر زمان دیگری می‌توانم زندگی کنم و درست زمانی‌که کم‌کم بندهای عادت و آرامش نسبی حاصل از این ثبات محکم می شوند، باید ببرم و بروم!
نمیدانم سهم من در این تقدیر چقدر بوده‌است (ظاهرا انتخاب خودم بوده) هرچه هست نوعی  تمرین عملی دلبسته نشدن است به بند‌های ماندن. تمرین عادت نکردن، غریب ماندن، بی وطنی، موقتی بودن!
 دربرابر همه چیز این دنیا که میخواهد از آدمی موجودی بسازد دلخوش و اهلی و رام و ریشه دار و سنگین بار و معتاد به روزمرگی و اسیر عادتها و دربند زنجیرهای ماندن،       هر آنچه که بوی بریدن و رفتن و نماندن بدهد، مبارک است. باید گرامیش داشت.




تصاویر کودکانه

از کارهایی که خیلی برایم جالب بود مربوط به  زمانیست که در منزل پدریم با کودکانی قد و نیم قد از خانواده و فامیل و همسایه محشور بودم. معنی کلمات ساده ای را از آنها میپرسیدم و با پاسخشان و دریافتن تصویر ذهنی ایی که از آن کلمات در ذهن خود ساخته‌اند گوشه ای از زیباییها و جذابیتهای دنیای آنها را درک میکردم.

الگوهای فرا زمانی

در تمام تاریخ چند نفر هستند که گفتار و کردارشان آینه ای بر حقیقت هستی و ماهیت انسان و سنتهای الهی و واقعیت تاریخ  و الگویی فرا زمانی و فرا مکانی برای بشر باشد؟
 اگر از شناخت همین چند نفر هم غافل شویم، آنگاه حق ماست که برای تامین خوراک روحمان به دام انواع تغذیه های انحرافی و مسموم بیفتیم. تغذیه هایی که در آنها حقایق و راستیهایی آلوده اباطیل و انحرافاتی  شده که تشخیص این آلودگیها کار عقل کم فروغ و تنبل ما نیست...اینست که به سادگی به وادیهایی کشیده میشویم که سالها و شاید برای همیشه از رشد حقیقی باز داردمان. چرا که مخاطب معمولی حقیقتی را خوشایند می یابد اما متوجه انحرافات همراه آن نمیشود و آنگاه که مجذوب حرفی شد آمادگی پذیرش حرفهای دیگر را هم از  گوینده اش پیدا میکند و  همه حرفهایش را به عنوان حقیقت می پذیرد.
 اینجاست که لا اقل برای ما که وارث گنجهایی گران از گفتار و کردار چنین شخصیتهایی هستیم، آشنایی با آنها و شناختشان قبل از هر مطالعه و آشنایی و شناخت دیگری، میتواند در حکم چراغی پر فروغ در شناسایی راه از بیراهه  و راستی از ناراستی در مطالعات بعدیمان از اشخاص و مکتبهای دیگر باشد.


ملاک حق مداری

جامعه و نظامی که به سمت آگاهی ، آزادی و برابری حقیقی انسانها حرکت میکند، جامعه و نظام حق مدار ، ارزشمند و هم جهت با روند تکامل ذاتی هستی خواهد بود؛ حال این جامعه و نظام میخواهد در هرکجای دنیا باشد و هر اسمی داشته باشد و هر حاکمی. و جامعه و نظامی در خلاف این مسیر، طاغوت است، حال میخواهد هرکجای دنیا باشد و هر اسم و حاکمی داشته باشد...که اسم و رسمها و عناوین و ادعا ها ملاک ارزشگذاری نیستند. 






همرنگ نبودن


شیطان گمان باطل خود را سخت به صدق و حقیقت در نظر مردم جلوه داد تا جز فرقه کمی از اهل ایمان همه او را تصدیق کردند و پیرو او شدند. (سبا ـ ۲۰)

 
غالبا دریافت همان درخششهای اندکی از حقیقت که ظرفیت وشایستگی‌اش را داشته‌ام  برایم حاصل نشده جز با کنار زدن پرده هر آنچه مقبول و معمول و مرسوم و متداول است و در نگاه عموم  عرفی و منطقی و معقول شمرده میشود. عادت کرده‌ام همیشه صداهای بلند‌تر را از طبلهای توخالی‌تری بشنوم؛
و دروغهای بزرگتر را از آدمهای کله گنده تر؛  و فهمیده‌ام هرچه راهی و روشی طرفداران و پیروان بیشتری داشته باشد و پشتیبانان بزرگتر و بوقهای قویتری آنرا تبلیغ کنند، باید تردیدهایم نسبت به آن بیشتر شود
چرا که حقیقت در همه تاریخ چهره پنهان و مغلوب است و قباحت باطل همیشه با انبوهی پیروانش پوشیده شده است. اینست که "مانند اکثریت نبودن" گرچه تنها ملاک بر حق بودن نیست اما یکی از معیارهای تشخیص حق مدار بودن آدم هاست؛  آدمهایی که میدانند برای درست زیستن باید از سلطه ویرانگر دید و نظر و قضاوتهای عمومی رها شد و گرچه در میان دیگران اما فارغ از نفوذ شوم روش عمومی زیستن به استقبال زندگی رفت.



حقیقت فریاد


در مسیر بازگشت به خانه از پارکی رد میشوم که قسمتی از آن وسایل بازی بچه ها هست. امروز دخترکی را در حال تاب بازی دیدم در حالی که چهار نفر همراه بزرگسالش نزدیک تاب دوره اش کرده بودند و چشم از او برنمی داشتند. شاید این خیلی غیر طبیعی نباشد اما ذهن کانالیزه من بلافاصله اینرا مقایسه کرد با حال و روز کودکانی که هیچکس را ندارند که لحظه ای به آنها توجه و محبت کند و از اینجا رفت به فکر سنت غالب تمام تاریخ: نابرابریها، بی عدالتیها، تبعیضها...
و این مساله ایست که از بس طرح شده اما بی پاسخ مانده و از فرط فریادهای بی نتیجه عدالت خواهان تمام تاریخ آدمی را به بی اعتنایی و بی خیالی میکشاند:
 عادت میکنیم حتی با ناروا ترین بدیها و تیرگیها
با وقیحانه ترین زشتیها، با آزار دهنده ترین دردها و عذابها... عادت میکنیم...
 مخصوصا وقتی از دوران پاکی و معصومیت اولیه زندگیمان فاصله گرفتیم وقتی خودمان کم کم در سیستم آلوده کننده دنیا جایگیر شدیم و روحمان با خوراکهای آلوده مانوس شد و حتی با وجود اینها باز دیدن تباهیها کمی تکانش داد و چند باری تکان خورد و حرفی زد، چیزی نوشت و دید فایده ای ندارد و اوضاع بدتر میشود که بهتر نمیشود، دیگر کم کم برایش عادی میشود، می بیند که به هر حال اوضاع همین هست که هست و بهتر است زندگی خودش را بپاید و این پاییدن تا لحظه مرگ درگیرش میکند...
اینست فرق نادر فریادگران راه عدالت که جانشان را فدا میکنند تا فریادشان یک لحظه خاموش نشود با ما آدمهای اهل زندگی و مسالمت...
آری عادت میکنیم اما این چیزی از واقعیت قضیه و زشتیش نمی کاهد.
کم کم بی خیال میشویم اما تیرگی نابرابریها سر جای خودش هست.
 برای خودمان فضای خوشایندی میسازیم اما واقعیت جامعه مان خوشایند نیست.
سرگرم بازیهای زندگی میشویم اما بیشک روزی باید جواب بی اعتناییهایمان را بدهیم.
 و چه کسی میگوید از ما بازخواست نخواهد شد؟
 چه کسی میگوید میتوانیم مثل دنیا کم کاریها و سستیهایمان را ماست مالی کنیم؟
 چه کسی میگوید مسوول نیستیم؟
 که اگر کسی هیچ نتواند لا اقل اعتراض کردن و فریاد زدن را میتواند و در نظام هستی همین کار در ظاهر بی نتیجه، با نتیجه است، با ارزش است چرا که ارزش کارها بر اساس نتیجه عینی و فوری و واقعیشان سنجیده نمیشود؛ بر اساس حقیقت آن کار سنجیده میشود و حقیقت راضی نشدن به نارواییها و اعتراض به آنها، حقیقت والاییست و انتظار بزرگی که از انسان میرود، تا انسان بودنش را اینگونه ثابت کند...


همسفر زیبایی

طبیعت هم همیشه همانند یک مدل پری روی پری پیکر هر روز make up میکند و دلربا ترین ژستهایش را در برابر دوربینم به نمایش میگذارد تا زیباییهای ازلی هستی را ثبت کنم و نشان دهم که زیبایی، این جذاب ترین پنجره گشوده بر افق حقیقت، هنوز نزدیک و همراه و شیفته ماست و منتظر که از لجنها رها شویم و همسفرش تا وادی نور...







نیایش-4

نیایش تجلی یک عشق است، تجلی نیاز روح آدمیست.   (شریعتی)

در زیستن لحظاتی هست که شرافت و شکوهشان فراتر از زندگیست. آنگاه که خارهای خشن صحرای دنیا بیشتر از هرزمانی آدمی را شکنجه می‌دهند، بی‌تابش می‌کنند، به ناله و عصیانش می کشانند؛ به هرکس و هرچیزی متوسل می شود تا رهایی یابد اما هر تغییری بی‌فایده است؛ از عقل، احساس، زمان، مکان و دیگران کاری ساخته نیست، که زخمهایی چشمه‌های جوشان عذابند...
مساله این نیست که زخم را چه کسی ایجاد کرده، خود فرد، دیگران یا خدا؟ مساله نوع تسکین یافتن آنست.
آنگاه که هرچاره‌ای بی‌حاصل می شود و آدمی پس از تب و تابها و توسلهای بسیار باز بی‌کس‌ترین و بیچاره‌ ترین می‌ماند، باز خودش می ماند و موج بغضها و بی‌قراریها و دلتنگیهایش... تنها و تنها یک تسلیت آرامش بخش و مرهم کارا برایش باقی می‌ماند که بطور فطری به سراغش می رود:
نیایش
لحظه بزرگیست:
با تمام وجود خدایش را می خواند.
اینجاست که آدم برای لحظاتی هم که شده بعدی از وجودش را در برابر خویش عریان می یابد که در روزمرگی هرگز فرصت دیدنش را -لا اقل به این وضوح- نداشته است.  برای لحظاتی گوشه‌ای از حقیقت وجودش را می‌بیند. در می‌یابد که پشتیبان راستینش در زندگی کیست و چقدر تا آن لحظه از او دور بوده است.
لحظه بزرگیست اما اینکه انسان فقط در اوج سختی به این لحظه برسد خود تاییدیست بر نظر آفریدگارش که او بسیار ظالم و بسیار نادان است: چرا به بزرگترین پشتیبان زندگیش تا آن لحظه اینقدر بی‌اعتنا یا کم‌اعتنا بوده است؟ چرا اوج خلوص در روی آوردن به آفریدگار باید در سخت‌ترین اوقات زندگی پدید آید و بدتر از آن بعد از رفع سختی دوباره همان موجود ظلوم و جهول شود؟
 نیایش فقط راه خروج اضطراری از بحرانها نیست.




مشتریان ساندویچ

وبلاگهایی را میخوانی پر از نظر و موضع گیری در برابر مسایل روز، پر از اعلام حمایت یا اعتراض و اعلام انزجار، هواداری و طرفداری یا مخالفت و انتقادات کوبنده... موضع گیری هر روزه در برابر اخبار هر روزه...
در نگاه اول از اینهمه فعال بودن، به روز بودن، حساسیت و مسولیت در برابر مسایل روز باید خوشحال بود؛ و واقعا هم در جای خودش و نسبت به اکثریت سرگرم بازیهای ابلهانه، بسیار جای امیدواری است بیداری این گروه،
اما کمی که پیشتر روی می‌بینی آنجا ها یی که باید بصیرتی داشت و عمقی و بینشی تا در دامهای ظریف و ناپیدا  نیفتاد و اسیر بازیهای مکارانه اربابان نشد یا کوته نظری و کمبود آگاهی و تیز بینی  سردمداران خیر خواه جریانهای محبوب خلق را کشف کرد، اینها غالبا درجا زده‌اند و همسان رهبران کم فروغشان نتوانسته اند چالشها و خطرات و انحرافاتی را که در معرض آنند دریابند و برایش تدبیری و چاره ای بیندیشند و موضعشان و رایشان جز انتخابی از بین ساندویچهای آماده شده یا طراحی شده نیست؛ مصرف کننده اند و پیداست که مصرف کننده همیشه در معرض چیز خور شدن است! بین آنچه به ایشان عرضه میشود حتما یکی را انتخاب میکنند و هرگز از این مرحله فراتر نمیروند تا بیندیشند که شاید آنچه شایسته انتخاب شدن است اساسا در میان این عرضه ها نباشد؟
این همان تراِژدی آزادی قبل از آگاهی است که انسان مغرور غربی بدان مفتخر است: آزادی در انتخاب ساندویچ! مساله ممنوعیت حجاب نشان داد که یک گام اگر از ساندویچ خوری فراتر بروی غرب همه ادعاهایش را در حقوق بشر نادیده میگیرد تا خفه ات کند. چقدر تولید کننده مختار بودن خطرناک است! در همه جا
 خطرناک است.  در این باب تحمل غرب بیشتر است. 





تذکراتی به خودم

 این حرفها را تذکراتی به خودم می‌دانم و اساسا مرا نرسد که کسی را توصیه و پندی دهم که خودم بیش از همه محتاج ارشاد و هشدار و نصیحتم. 

ـ وقتی در راه خیر قرار گرفتی، زمین و زمان لشکریان تو خواهند بود و پشتیبانی شان را احساس خواهی کرد هرچند در ظاهر به موفقیت نرسی.
-بخشی از خوب آوردنها و بد آوردنهای هر روزت پاسخ مستقیم هستی به کرده های پیشین توست.
- از جاهل برحذر باش و هرگز از وی ایمن مباش هرچند از نزدیکانت باشد و اغلب خوب به نظر برسد.
-برای شوخی کردن محدوده هایی قایل باش و در آن حدی را رعایت کن. با کسانی شوخی کن که ظرفیتش را دارند و حد ظرفیتشان را دقیقا بشناس.  مسایلی هستند که هرگز نباید آلوده شوخی شوند. 


بزرگترین نقص در بینش انسان


"... بزرگترین نقص در بینش انسان اینست که همیشه فقط یک روی سکه را می‌تواند ببیند... یکی از نوسانهای فکری میان دو رویه از یک حقیقت گرایش یک بعدی به وحدت یا تنوع است: تکیه بر وحدت به دیکته شدن عقاید و ارزشها و هدفها و حتی احساسها بر انسانها، یعنی دیکتاتوری می‌انجامیده است و در فرار از این دیکتاتوری  که تکیه گاههایی چون حقیقت الهی ، واقعیت علمی و اصالت ملی را بهانه میکرده،  آزادی که ارزشی نسبی است، ارزش مطلق می‌شده (و این یک اصل رایج دیالکتیکی در حرکت معنوی انسان است که حقیقت نسبی وقتی در تضاد با یک باطل مطلق قرار میگیرد چهره یک حقیقت مطلق میابد) و از صورت حقیقیش که وسیله است و شرط و وضع ، در آمده اصالت می‌یابد و هدف می شود و خود به ذاته تقدس مطلق می گیرد و باز چنین تلقی از آزادی شک نیست که چنانکه می‌شناسیم و می‌بینیم، نتایجی به بار می‌آورد که از شدت سیاهی و شومی و تباهی، وجدانهای انسان‌دوست
 مردم گرای عدالتخواه و مسؤول و آرمانی را به سوی تبری از آزادی و تولای وحدت گرایی و حتی دیکتاتوری سیاسی – فکری می‌کشاند و زشتی ‌ها و فاجعه ‌های توتالیتاریسم عقلی و اعتقادی را از چشم و ذهن روشنفکران نیز می برد و آنرا حقیقت مطلق و ایده‌آل مقدس می‌نماید.
 می‌بینیم که چگونه در این چند قرن اخیر از رنسانس تا کنون، روشنفکران مسؤول و رهبران مترقی، میان این دو قطب
 در "سعی بی ثمر" بوده‌اند و از آن رو به این رو، از این رو به آن رو  سکه را بر می‌گردانده اند  و وارونه می کرده‌اند و نامش "انقلاب" !
وحدت جعی در شکل حاکمیت مطلق و همه جانبه کلیسا و به نام سلطنت الهی و حق پرستی و اخلاق و...؛  روشنفکران در نبرد با این خفقان ناشی از دیکتاتوری فکری و تحمیل یک فکر بر همه، مبارزه مقدسی را به سوی آزادی و به سود رشد متنوع و آزاد استعداد ها و اعطای فرصت ابتکار و انتخاب و تحمل تضاد و جدال فکری و علمی و عقیدتی و امکان تحقیق و ابراز وجود و شکوفایی نبوغ و... آغاز کردند. شعارها چه بود؟ لاییک شدن ( غیر مذهبی شدن) حکومت و نیز تعلیم و تربیت، استقلال علوم، فلسفه و هنر و ادب و اقتصاد از سلطه حکام و عقاید مذهب حاکم؛ تا خود آزادانه رشد کنند؛ انسانها از هر مذهبی و نژادی از زندگی مادی و معنوی جامعه‌شان برخوردار شوند و امکان اختلاف و درگیری و جدال عقاید و تنوع انتخابها ، افکار را زندانی یک تعصب و محروم از دیگر جریانهای فکری، تجربه های عملی، برداشتها و تلقی ها و تفسیرهای مذهبی، فلسفی و خلاقیتهای ادبی و هنری نسازد و یخهای جمود ذوب شود و تغییر و تنوع و تضاد، حرکت را و تکامل را و دست یابی به حقیقت را تامین  و تسریع کند و کرد و دیدیم که اروپا  چگونه  پس از هزار سال درجا زدن  تا از زیر سرپوش واحد فکری رها شد، چنین شتاب گرفت و جهان را مسخر خویش ساخت.
اما این آزادی کم کمک ضعفهای خود را نشان داد!     پیشرفت... آری اما به کدام سو؟ ثروت...آری اما به سود کدام طبقه؟
علم...آری اما در خدمت چی؟ تکنولوژری...آری اما در دست کی؟    آزادی! می بینی که در آن همه به تساوی حق تاختن دارند و مسابقه ای به راستی آزاد و بی ظلم و تبعیض و تقلب در جریان است؛  اما طبیعی است که فقط آنها که سواره‌اند پیش می‌افتند و هرکه اسبش گرانقیمت تر است، برنده واقعی است. هر کس حق دارد هرکاری بکند. آری اما عملا تنها کسانی از این حق عام بهره میگیرند
که توانایی و تمکن کار را بیشتر دارند...کثافت و پوچی و تبعیض و رشد حقه بازی و ریا و اقتدار سرمایه داری و لازمه اش ظلم و استعمار و جنگ و جنایت... باز روشنفکران بیدار و بینا و بیزار از این  اوضاع را وسوسه میکند که سکه را به آن رو برگردانند،
انقلاب کنند! این چه وضعی است؟ " *

* شریعتی. (م. آ.  ۱). نامه ای به احسان. اوایل ۱۳۵۶. با تلخیص




بیطرفی؟


تنها ملاک ارزیابی یک رسانه حرفهایی که می‌زند و درجه تطابق آنها با واقعیات و حقایق نیست بلکه علاوه بر آن حرفهایی که نمی‌زند و واقعیات و حقایقی که در برابرشان سکوت میکند و با سرگرم ساختن مخاطب سعی در انحراف افکار عمومی از آنها دارد خود معیار مهمی در فهمیدن این هست که رسانه ای حقیقت محور است یا منفعت محور. و صد البته غالب رسانه ها چون وابستگی شدید به منابع مالی دارند معلوم است که حرف کسی را میزنند که تامینشان میکند. ودر این میان اگر صاحب رسانه ای بگوید ما از تبلیغات پول درمیاوریم و بی‌طرفیم مسلم است که حرف مفت زده است چون اساسا در عرصه حق و باطل زندگی و زمان بیطرف بودن معنی ندارد اگر طرفدار حق نیستی حتما در صف باطلی چون حتی اگر سکوت کنی باز به باطل کمک کرده‌ای. فقط جنبه سرگرمی داشتن و  موضع نگرفتن در برابر واقعیات زمان و حق و ناحقیها و راستیها و کژیها نشانه باطل بودنش و  بی مسؤلیت بودن رسانه ایست که باید نقش خود را در روشن ساختن افکار عمومی و آگاهی دادن در جهت نجات انسان از دامهای رایجی که او را به تباهی میکشاند  ایفا کند.
 در نگاه ما رسانه غیر مسؤل نیز مثل انسان غیر مسؤل پذیرفته نیست. منفعت محوری در هر شکلی از پوشاندن حقایق گرفته تا وارونه جلوه دادنش یا بی توجهی نسبت به آن غیر اخلاقی و غیر انسانی و غیر دینی است. این دقیقا بزرگترین ایرادی هست که بر نظام سرمایه داری با روکش دموکراسی وارد است.
.......................................................................

پ ن: نه در این یادداشت و نه در هیچ یادداشت دیگری در پی طرفداری از کلیت هیچ نظام یا شخصی و یا رد آنها نیستم بلکه روشها و اعمالی در هر سیستم و فردی هستند که مصداق حق و باطل میتوانند باشند و موضع گیری ام در برابر این روشها و اعمال است نه در برابر کلیت نظامها و اشخاص. 



طناب پوسیده

 گاهی که از زندگی درس تازه‌ای میگیرم یا تاکید دوباره‌ای بر دانسته هایم می‌یابم، امید تازه ای در دلم جان میگیرد که هنوز به یکی از میلیونها جنازه متحرک زمین تبدیل نشده ام:
صبح موقع آویزان کردن رخت طناب پاره شد. موقع گره زدنش دیدم پوسیده و باید عوض شود:
وقتی طناب پوسید گره زدن بیفایده است هر چند تا گره هم که بزنی و گره ها هر چقدر هم محکم باشند
باز پاره خواهد شد:
وقتی طناب هدفها و امیدها و آرزوهایت پوسیده باشد وقتی مسیرت را اشتباه انتخاب کرده باشی،
هر چقدر هم تلاش کنی حتی اگر به هدفهایت هم برسی باز در بودنت شکست خورده ای. هر چقدر محکم کاری کنی، آینده نگری کنی، احتیاط کنی، این و آن را ببینی، سختی بکشی، باز به سعادت نخواهی رسید چرا که مسیر را اشتباه آمده ای، طناب سفرت پوسیده است و از گره ها کاری ساخته نیست.  


ریشه یابی

در ریشه یابی یک مشکل اولین چیزی که باید از درست بودنش مطمئن شد، نوع وسطح بینش و احساسمان نسبت به موضوع است. چه بسا در مواقعی که از لحاظ معنوی و روانی دچار افت می‌شویم، سطح فکری و احساسی  ما نیز افت میکند و در نتیجه موضوعاتی تبدیل به مشکل می‌شوند که در شرایط خوب روحی برایمان مساله ساز نبودند.

میهمان درد

 آنگاه که درد بی‌درمان بماند بالاخره تو را میهمان خویش میکند؛ هر چه طفره بروی هرچه بگویی فرصت نیست و نیستم ، هرچه خودت را سرگرم هزار و یک بهانه بی رمق کنی، هرچه به میهمانیهای دیگری بروی و ادای آدمهای خوشبخت را در آوری،  هرچه دل به دلخوشکنک های دروغ بندی و سرگرمیهای آبدوغ خیاری ... باز لحظه ای میرسد که درد از درونت زبانه میکشد و تمام وجودت را ملتهب میکند چرا که از دنیای نفهمیدنها و حقارتهای پست و پلید هزاران سال فاصله گرفته ای،  مگر میتوانی  خودت را به نفهمیدن بزنی؟

مرگ در روزمرگی

ذهنی که به  دریافت بی تامل از رسانه و درگیری مدام با مسایل روزمره معتاد شد به محض اینکه چند لحظه بدون اینها بماند احساس خلا میکند اما بعد از رهایی از این احساس که مثل ترک اعتیادی سخت، عذاب آور است، وقتی فارغ از مسایل معمول متوجه خود و زندگی خود شود به راهی که پیموده و مسیری که پیش رو دارد بنگرد و به چیزهایی که برایش مهم و با ارزش و عزیزند و اینکه به چه میخواهد برسد بیندیشد  تازه درمیابد چقدر از حقیقت خود دور مانده و چقدر روزمرگیها برایش مهلکند.
اینجاست که ارزش فرصتی برای خلوت با خود در آغاز و پایان هر روز آشکار میشود. فرصتی برای یاد آوری ارزشها ؛ باز آفرینی احساسات و تصویرهایی که ریشه در حقیقت وجودیمان دارند و هرگز نباید قربانی اشتغالات و درگیریهای و آلودگیهای متداول زندگی روزمره شوند.




منطقه آزاد

اردیبهشت 89:
..Flickr…explore…recent uploads…reload…reload…reload
این روزها از هر فرصتی استفاده میکنم تا اینجا باشم. صفحه ای که در هر دقیقه حدود پنج هزار عکس از سراسر دنیا در آن آپلود میشود و از ناب ترین مکانهای وب  به شمار میرود چون در آن هیچ گزینشی نیست... هیچ سیاستی و هیچ باید و نبایدی...آدمها هستند که حرف میزنند با عکسایشان : زندگیشان... شادیها و رنجهایشان...




نیایش-3


آفریدگار مهربانم
لطف امروزت مرا به یاد غفلت دیروزهایم انداخت.
باز سلام از تو ، دستگیری و بنده نوازی از تو، دوستی و مهربانی از تو ، بزرگی و بخشودن از تو،
تا به یاد آرم  تنها در هنگامه های خطیر نیاز است که یادت در دل خفته ام آنگونه که شاید بیدار میشود و این شرم آور ترین نوع به یاد تو بودن است.
تا به یاد آرم  نیازم به تو نقصان نمیابد  اما یادت در من هماره در معرض نقصان است .
تا بدانم توی بی نیاز از من بیشتر به یاد منی تا منی که سراپا محتاج تو ام .
 چگونه از تو توقع دوستی داشته باشم وقتی خود رسمش را زیر پا میگذارم؟
تو چگونه دوستی هستی که اینهمه نادوستی را به روی خود نمیاوری؟
چگونه میتوانی در برابر اینهمه فراموشی ام همچنان  با مهربانی به یادم باشی و دستگیرم؟  


حرفهای داغ

حرفهایی هستند که نباید گفتنشان را به تاخیر افکند. سنجیدن قبل از بیان لازم است اما این نباید باعث تاخیر در بیان حرفهایی شود که تاثیر گذاری‌شان  بیش از هر چیز حاصل به موقع گفتنشان هست. چنین حرفهایی مثل خیلی از غذاها  داغ و تازه‌شان چیز دیگریست.



وادی شیدایان

وقتی مکاشفات شگفت احساس تاجی بر تارک عقل میشود کیفیتی از بودن بروز میابد که توصیفش نتوان کرد چرا که حتی کلام نیز در این عرصه نامحرم است؛ هرچند در قالب شعر یا نثر تلاشهایی برای بیان این کیفیت شده است به خصوص وقتی شعر با موسیقی در آمیخته گوشه هایی هر چند اندک از وادی شیدایان  توصیف شده است. به گمانم موفقترین تلاش ادمی برای بیان احساس با موسیقی نمودار شده است. ولی ما قدر ناشناسان معمولا از حاصل تلاش گروهی از هنرمندان که آهنگها و ترانه هاییست گاه جاودانه؛ چیزی بیشتر از نام خواننده را نمیدانیم. آثاری را بسیار گوش میکنم اما حتی یکبار احوال شاعر یا آهنگسازی  را که چنان  اثری ماندگار بر احساسم گذاشته جویا نمی‌شوم:

گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی؟
گفتی که منم با تو ولیکن تو نقابی
فریادکشیدم تو کجایی تو کجایی؟
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی
چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش
هر منزل این راه بیابان هلاک است
هر چشمه سرابیست که بر سینه خاک است
در سایه هرسنگ اگر گل به زمین است
نقش تن ماریست که در خواب کمین است
در هر قدمت خار، هر شاخه سر دار
در هر نفس آزار  هر ثانیه صد بار
گفتم که عطش میکشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمه ای آنجاست
گفتی چو شدی تشنه ترین، قلب تو دریاست
گفتم که درین راه کو نقطه آغاز؟
گفتی که توایی تو، خود پاسخ این راز !

...................

میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود که این شعله بیدار
روشنگر شبهای بلند قفسم بود
آن بخت گریزنده دلیل آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
سیمای مسیحایی اندوه تو ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود
لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم به خدا گر هوسم بود بسم بود

...................

خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمی‌بینی
توی خواب گلای حسرت نمی‌چینی
دیگه خورشید چهره تو نمیسوزونه
جای سیلی های باد روش نمیمونه
دیگه بیدار نمیشی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی
رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی
قانون جنگلو زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو تو جنگل نمیتونستی بمونی
دلتو بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خدا برات لالایی میگه
میدونم می‌بینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره

...............

تو کی بودی ای مسافر که منو در من شکستی
رفتی اما در دل من تو همیشه زنده هستی
تو کی بودی که به یادت باید آواره بمونم
پا به پای باد شبگرد برم و از تو بخونم
انتظار دیدن تو منو آروم نمیذاره
مث بغضی که گلومو بسته اما نمیباره
گم شدم تو شهر ظلمت رد پایی تو شبا نیست
با صدای هق هق من کسی اینجا آشنا نیست
ای صدای آسمونی پرم از هرچه شنیدن
کاشکی میشد پر کشیدن به هوای با تو بودن




در اوج

دوست دارم در اوج بودن وقتی همه چیز  بوی زندگی میدهد و  چشم دنیازده و عادت آلودم هیچ سایه ای از عزراییل نمیابد چون محتضری رو به قبله به شتاب و وسواس در تدارک رفتن باشم. دوست ندارم غافلگیرم کند همچنان که دوست ندارم در انتظار مرگ زندگی را برخود تلخ کنم. متعادل ماندن در زندگی مثل راه رفتن روی بندی در ارتفاع، دشوار است. به سودای زندگی مرگ را از یاد نمیبرم همچنانکه از هیبت مرگ زندگی را هراس آلود نمیسازم.  دوست دارم سنگ قبرم هیچ تشخصی نداشته باشد و به سختی بشود در میان بقیه پیدایش کرد. دوست دارم آنچه از من برجای میماند همه اسباب سفر باشد نه اسباب ماندن : کلمه،   نه کالا و ملک و پول و کلی وارث خوشحال!  دوست ندارم کسی با اینها به یادم بیفتد و مانند مفتخوران خرکیف وارث ثروتهای هنگفت، مراتب دم جنبانیشان را نسبت به حماقت مرحوم نامغفور جناب قارون خرپول، عصر هر پنجشنبه با حضور بر سر گور و فاتحه ای چندش آور ابراز نمایند... چرا که نشانه ای بزرگ برای  احمقانه زیستن یک فرد آنست که مرگش بیش از آنکه حس رنج آور فقدانش را در میان اطرافیان برانگیزد، موجب سرور وارثانش شود.

پ ن : پول دار بودن بد نیست پولدار احمق بودن بد است.



مردم ما


کلمه "مردم" در ادبیات سیاسی کلمه ایست فوق العاده راهبردی که با استفاده از آن و چسباندن صفات و خصوصیاتی به آن هر کسی یا گروهی هر ایده و نظری و حتی هر برنامه و اقدامی را مشروعیت ظاهری می بخشد. معمولا اول یا آخر عرایض و تصمیمات خود پای مردم را به میان میکشند تا حقانیت حرف و اقدامشان را به ثبوت رسانده باشند. حتی گاهی از عبارت صمیمانه تر "مردم ما" استفاده میکنند در حالیکه اساسا معلوم نیست بر اساس کدام نظر سنجی فراگیر به این نتیجه رسیده اند که مردم چه میگویند و چه میخواهند. به هر حال اقتضای بازی های سیاسی و تلقین عقاید خودشان به افکار عمومی اینست که از مردمی مایه بگذارند که همیشه بیشترین بها را میپردازند و کمترین نتیجه را می‌برند. کاش فقط هنگام جو سازی و نیاز به تایید افکار عمومی به یاد مردم نبودند و روزهایی که مست قدرت و ثروت میشوند هم به یادشان میامد که پا بر شانه های همین مردمی گذاشته اند که هنوز زخمی دردهای بسیارند...

نهادینه شدن دروغ


وقتی دروغ و زیر مجموعه هایش بااشکال متنوع در تار و پود جامعه و حکومتی نهادینه شود اکثریت کسانی  که در ارگانهای چنین جامعه و حکومتی  در زمینه های مختلف به مدارج بالا میرسند نیز به واسطه بهرمندیشان از دروغ است که به چنان موفقیتی رسیده اند یا اگر بخواهیم خوشبینانه تر قضاوت کنیم به واسطه اخلاقیات شخصیت ۱ موفقیتی کسب کرده‌اند نه اخلاقیات منش۲ 

پ ن:
۱و۲- اخلاقیات شخصیت فنون بیرونی را مورد توجه قرار میدهد و اخلاقیات منش دگرگونیهای درونی را
(شرح این دو عبارت در مقدمه هفت عادت-استفان کاوی آمده است)

ملاکهای ظاهری


آنچه از آدمها در معرض دید و قضاوت است،  برتریها و ضعفهای بخش آشکار شخصیتشان است و معمولا آنها که برتریهایشان آشکار است و ضعفهایشان پنهان، بیش از لیاقتشان پاداش میگیرند، و محبوبیت و موفقیت و نفوذ اجتماعی و شغلیشان  بیشتر از آنیست که  شایستگیش را دارند؛
  اما آنها که برتریهایشان پنهان است و ضعفهایشان آشکار، مطرود و منزوی میشوند و به آنچه لیاقتش را دارند نمیرسند.
این واقعیت جلوه دیگری از سطحی بودن و ظاهری بودن ملاکها و نگرشهای رایج و عمومیست.



تیغ نادانی


اطرافیان‌مان را به تیغ کم‌دانیها و نادانی‌هایمان می‌نوازیم؛
هرکدام از ما کم‌دان‌تر و نادان‌تر، تیغش بران‌تر.


نبودنها


با این‌همه نبودن‌هایم در آن هنگامه‌های عزیز
با این‌همه غیبت و دوری و فراموشی
جای گله‌ از خدا و خلق و روزگار نیست...


آفریننده ماهیت خویش بودن


روزی به زندگیت می‌نگری و می‌بینی دلت می‌خواهد اجزایش تا آنجا که ممکن است ساخته و پرداخته خودت باشد. شروع می کنی به برداشتن تکه های ناخواسته و جانشین کردن قطعات دلخواه تا وقتی که به تدریج می توانی با رضایت آرامش بخشی از معمار هستی خویش شدن لذت ببری. ساختن طرحی که به امانت به تو واگذار شده و تا کنون بازیچه دستهای دیگری بوده. دستهایی که جهل و ضعف و ترس خودت بیش از هر چیز به آنها اجازه دخالت داده و هر قدم که آگاهتر، قویتر و جسور تر می‌شوی یک گام نیز به "آفریننده ماهیت خویش بودن" نزدیکتر میشوی. به سرمنزل هستی خویش، طرح الهی وجودت، غایت عظیم و شکوهمند حقیقت خود نزدیک میشوی. به این وادیها که نزدیک شدی دور و برت بس خلوت میشود.از خیل خلق معدودی را می بینی که به این وادیها رسیده‌اند. تنهاییهای بزرگی را حس میکنی. همه چیز شگفت و متفاوت میشود. رنجها و لذتهایت، شادیها و غمهایت، حرف و سکوتت... همه چیز اساسا برایت طعم دیگری خواهد داشت. به گونه دیگری می بینی، به گونه دیگری می خندی، به گونه دیگری می گریی، به گونه دیگری دوست میداری، به گونه دیگری راه میروی، به گونه دیگری فکر میکنی...رسیدن به این وادی تنها هدفیست که در زندگیت ارزش تحمل هر رنجی را دارد و ارزش پرداختن هر بهایی را. هر بهایی حتی همه زندگیت.


آذر ۱۱، ۱۳۸۹

غیر منتظره-2

معمولا بدترین اتفاقات در بهترین شرایط می‌افتند: وقتی کسی احتمالش را نمیدهد، همه چیز ظاهرا ایده‌ال است و سرجای خودش قرار دارد، همه به روند امور دلخوش کرده‌اند و انتظار یک موفقیت خوب یا اتفاقات خوشایندی را میکشند و خوشحال و امیدوارند...
غیرمنتظره ها دو نوعند: یا ناشی از غفلت آدمی هستند و یا بدون تقصیرش بر او نازل می‌شوند و در هر دوصورت معمولا نقش بیدار کنندگی و سازندگی بی‌نظیری بر روحش میگذارند.

فراتر از خوشبختی خصوصی

اتفاقاتی هست که همه زندگی را از خود متاثر میکند. در حضور آنها مسایل معمول زندگی جایگاه خود را از دست میدهند و دیگر نمیتوان آرام بود، به سوراخ زندگی خصوصی یا آخور خوشبختی خود چپید، به سراغ تفننها و سرگرمیها رفت و از خل خلیها و چل چلیها حرف زد؛ هر چند بعضیها آنقدر وقیحند که همیشه می‌توانند...





در مسیر وقایع ناخواسته


به تدریج می‌بینم خیلی از اتفاقات زندگیم که در آنها نقشی نداشته‌ام و به ظاهر غیر مفید یا بد می‌آیند، بعد از مدتی معنا دار میشوند و نقش مفیدی می‌یابند. این باعث شده که در برابر این وقایع دیگر مانند سابق عکس العمل فوری و شدیدی نشان ندهم و بگذارم تا جاییکه میتوانم تحملشان کنم، در زندگیم جریان یابند.

دشواریهای بعد از موفقیت


آنقدر که بعد از ناکامی‌ها تکلیفم با خودم روشن است و می‌دانم چگونه با خودم رفتار کنم، چگونه به خودم آرامش دهم، چگونه گلیمم را از آب بیرون بکشم، چگونه دوباره شروع کنم؛ بعد از موفقیتها تبحری در این زمینه ندارم.
خیلی وقتها بعد از موفق شدن آنقدر بد عمل میکنم که نتیجه نهایی کار از یک شکست کامل هم بدتر می‌شود.
در موفقیت ماندن و کامیابی ها را استمرار بخشیدن همیشه برایم بسیار دشوار تر از نا امید نشدن بعد از یک شکست و شروعی دوباره بوده است.

غبار جان

دل غبار آلود این فرو خفته تاریخ
از نزول دمادم آیات هستی
بهانه بازی می‌سازد
که وارث اسارت زمین را
مهر کوری و کری زده اند.




ارزیابی مثبت

اسفند87:
در سالی که گذشت ظاهرا بلایای طبیعی بزرگی نداشتیم. بنابراین خیالات میکنیم که امسال به خیر و خوشی گذشت! مشکلاتی هم اگر بود یعنی بلایای غیر طبیعی مثل تورم، بیکاری، آلودگی، تحریم، فساد و... در مقایسه با بلایای طبیعی اساسا فاقد اهمیت بود چرا که بلایای طبیعی باعث مرگها و بیخانمانی دسته جمعی و ناگهانی میشوند در حالی که این مشکلات جان بعضیها را ذره ذره میگیرند. برای ما که عادت کردیم به مرگهای گروهی ناگهانی، مرگهای تدریجی اهمیتی ندارد و اصلا چاشنی زندگیست! 

تکامل جبری فریب

وقتی نوعی از فریب  آنقدر ارتجاعی باشد که نتواند پاسخگوی نیازهای انسان عصر حاضر شود
بنابر قانون تکامل جبری تاریخ خود بخود با انواع مدرنتر آن جایگزین میشود!
در این راستا فریب کهنه به روشهای مختلفی ممکن است گور خودش را بکند؛
یک سناریو اینست:
قسم حضرت عباس،
بعد که دم خروس پیدا شد جنگ زرگری،
و دست آخر توسل به زور




لذات روح

لذتهای روح هر چه ناب تر و عالیتر باشند، دیر یاب‌ترند و رسیدن به مقام درکشان، دشوارتر می‌شود.
یکی از اینها لذت حاصل از دوام یافتن رابطه ایست که آزادانه و آگاهانه انتخاب شده است.
غالبا هر چه از عمر چنین رابطه ای بگذرد به شناخت، نزدیکی و تعامل بیشتر و در نهایت نوعی ارضای عمیق روحی می‌انجامد. اصلیترین شرط رسیدن به رابطه‌ای عمیق و پایا، وجود نوعی خویشاوندی معنوی در طرفین است. این همانندی روحی نقش زنجیرهایی چنان محکم را ایفا میکنند که طوفان هیچ حادثه‌ای و رعایت هیچ مصلحتی توان گسستنش را نخواهد داشت.


نجات یا سقوط؟

آدمهایی که استعداد فوق العاده ای دارند معمولا یا خیلی مفید می‌شوند یاخیلی مضر؛
 نابغه یا خلافکار حرفه ای.
همین اتفاق در عالم مکتبهای فکری می افتد.
اسلام به عنوان مکتبی که ظرفیتهای ایده الی برای ساختن انسان و جامعه رو به رشد و تکامل دارد،
اگر به فعلیت حقیقی‌اش برسد نجات‌بخش است و اگر تحریف شود، هولناک ترین راه سقوط آدمی خواهد بود و این اتفاق نا آشنایی نیست. از بد حادثه در عصری هستیم که این اتفاق به اسفناک‌ترین شکل ممکن رخ میدهد و خاور میانه کانون این فاجعه است.




اهمیت کرگدن بودن

برای تاثیر گذار بودن  کافی نیست که حق با ما باشد
کافی نیست که آنچه برای عرضه داریم در نوع خود عالی ترین و ناب ترین باشد،
بلکه علاوه بر اینها باید به اندازه لازم قوی شد  تا از عهده مقابله با جو موجود  که همواره در آن فریب و دروغ حرف اول را میزند و با هر حرف و حرکت تازه ای مخالف است ، برآمد.
رسیدن به یک حقیقت، رسیدن به سطحی که حقیقتی به سراغمان بیاید، وحامل حرفی و کاری و اثری برای دیگران شویم، تنها نقطه آغاز است و بسیارند آنها که در همین نقطه تمام میشوند و هرگز صدایشان به گوش جامعه نمیرسد. بسیارند آنها که خیال میکنند همینکه به این سطح رسیدند باید همگان با تعظیم و اکرام شرایط کارشان رامهیا سازند و اگر چنین نشد به دنیای درونیشان پناه میبرند یا به گلایه ها اکتفا میکنند.
به قول شریعتی یک وجه مشترک همه آنها که توانستند حرف تازه ای را در جامعه طرح کنند، حرکت تازه ای بیافرینند و تاثیر مهمی بر جهت حرکت نسلشان داشته باشند، قابلیت فحش خوره قوی و پوست کلفتی بوده است.(نقل به مضمون)


نیایش-2

خدایا! 

آگاهی و منشی عطا کن تا خویش را به ورطه عذابهای خودساخته نیفکنیم
و صبری تا عذابهای مقدرت را تاب آوریم

بصیرتی تا فریبهای شیطان را بازشناسیم و اراده‌ای تا از فریب خوردگیها نجات یابیم
هدایتی تا ساخته‌هایمان را ویران نسازیم و همتی تا ویرانیهایمان را باز سازیم.




این جمع جو گیر

یک وجه غالب در رفتار اکثریت ایرانیان هیجانزدگی‌ است. آن هم هیجانی که غالبا پایه های عقلی ندارد و به همین دلیل منشا اشتباهات است. در این جامعه موجوداتی با هیجانات سطحی و آنها که بتوانند دیگران را نیز  هیجان‌زده کنند، آدمهای با حال خوانده می‌شوند و نقطه مقابلشان آدمهای بی‌ بخار یا بی‌حال هستند. (بخار در اینجا استعاره برای هیجان است) و از آنجا که هیجان داشتن به خودی خود یک ارزش یا یک رفتار مطلوب و مطابق ذائقه ایرانیست، طبق صفت غالب دیگر این جامعه که مطلق نگریست، به طور خودکار انواع صفات مطلوب دیگر نیز به موجود دارای هیجان منتسب می‌شود و عکس همان صفات به عنوان عیوب وجودی به فرد فاقد هیجان چسبانده میشود! مثلا موجود هیجانزده آدمی صمیمی، خونگرم، صادق، خوش اخلاق و...است و فرد بدون هیجان آدمی سرد، خشک، بی احساس، مرموز، مغرور و... تلقی می‌شود.
علت این نوع قضاوت، به صفت غالب دیگری نیز در این جامعه بر می‌گردد که آن ظاهر‌بینی و ظاهر پسندی (مترادف با سطحی نگری) باشد. انتظار اکثریت ظاهرپسند آنست که همه ارزشهای وجودی آدم در ظاهر و برای همگان  قابل رویت و احساس باشد. مثلا اگر آدمی مومن است باید ظاهر کلیشه ای رایج منتسب به مومنین را داشته باشد ونیز رفتار کلیشه ای از آن نوع را. مسلما آدم هیجان زده که غالبا برون‌گراست در برابر چنین انتظاری نمایش بسیار مقبولی ایفا خواهد کرد.
از این‌روست که در چنین جامعه‌ای همیشه آدمهای متظاهر پرهیجان که معمولا دغل باز و ابله و سطحی‌اند و نقطه مقابل آدمهای عمیق و با معرفت و فضیلت، فرصت و شانس بیشتری برای مطرح شدن، مهم شدن، قدرتمند شدن و جلب آرای عمومی خواهند داشت.  




لشکر شیطان

"شیطان گمان باطل خود را سخت به صدق و حقیقت در نظر مردم جلوه داد تا جز فرقه کمی از اهل ایمان، همه او را تصدیق کردند و پیرو او شدند" (سبا- 20)


بعضی حرفها چقدر سخت و تلخند...کدام شنونده تحملش را دارد؟ کدام مخاطب قدرت درکش را خواهد داشت؟ در کدام جمع قابل بیان است؟ 

لطفا قوی شوید


با وجود همه تبلیغاتی  که در دنیا درباره حقوق بشر میشود، هنوز قانون حاکم بر جوامع بشری قانون جنگل است. حتی قانون حاکم بر کوچکترین نهاد جامعه که خانواده باشد و ظاهرا قرار است بر پایه عشق شکل گیرد نیز معمولا همین است:
قویترها
 ضعیفترها را وسیله بقا، لذت و راحتی خودشان میکنند.
این‌کار ممکن است به شکلهایی بسیار موذیانه یا به ظاهر محترمانه صورت گیرد
هنوز بیشتر آدمها به حدی از رشد نرسیده اند که از قدرتشان سوء استفاده نکنند و حقوق دیگران را رعایت کنند چه رسد به اینکه بخواهند با استفاده از قدرتشان به دیگران کمک کنند. صحبت بر سر اکثریت است.
اساسا در حق کشی‌ها، تبعیضها، سوء استفاده‌ها و ظلمهایی که بر بخشی از جامعه روا می‌شود مساله نوع حکومت، نوع مذهب، و ایدئولوژی حاکم نیست، حتی برخلاف آنچه فمینیستها می گویند مساله جنسیت هم نیست.
مساله تبعیض جنسی نیست چون اگر دنیایی داشتیم که در آن زنها قویتر بودند و مردها ضعیفتر، همین حق‌کشی علیه مردان رواج می یافت. چه کسی می‌تواند به یک زن آگاه مستقل حرف زور بزند؟ و یک مرد ابله فقیر چگونه می تواند ظالم باشد؟ میگویید قوانین اجتماعی و حقوقی بیشتر به نفع مردان است؟ شما خانمها دو راه دارید یا آنقدر قوی شوید که به جامعه بهتری مهاجرت کنید و یا مثل راهی که زنان در غرب پیمودند آنقدر قوی شوید که قوانین جامعه خود را اصلاح کنید. 
 مساله فقط اینست که قویتر بر ضعیفتر سلطه می‌یابد
درصد کمی از این ضعیفترها، به میزانیکه استعداد و اراده و همت به خرج دهند، به عالم قویتر ها می‌پیوندند و چه بسا خود ظالم و سلطه گر شوند.
در شرق و غرب عالم این سوء استفاده ها به شکلهای استثمار، استحمار، استضعاف، محدودکردن و آزادی ندادن وجود دارد
بنابراین در دنیای کنونی 
 تنها راه نجات آدمهایی که به حقوق انسانی خود نمیرسند آنست که :
سعی کنند قویتر شوند
و به میزانی‌که آدمها به لحاظ مادی و معنوی قویتر شوند
 در این جنگل بزرگ شانس بیشتری برای لگد مال نشدن، بلعیده نشدن ابزار سوءاستفاده ‌ها نشدن و  ماندن و بهتر ماندن و رشد کردن خواهند داشت


هجویه‌ای در عوالم خود شیفتگی


نظریه مزلو و این حرفها برای عوام صادق است. عوام هم که خوب معلوم است نه تکامل و تعالیشان چیز به درد بخور و فوق العاده ای از آب در میاید و نه تسافل و سقوطشان .ظرفیت حرکتشان محدود است. اگر خوب شوند یک خوب معمولی می‌شوند و اگر بد شوند یک بد کم خطر. هیچ اتفاق خارق العاده ای در وجودشان نمی‌افتد که منشا تحول عظیمی در دنیا شود.
اما نوابغ و خواص اینطور نیستند. اصلا در چارچوبها و نظریه ها
 قابل درک نیستند. ساختار شکنند.
مثل خود وجود مبارک ما!
که گرچه بر اساس نمودار مزلو الان باید شش دنگ حواسمان معطوف مسایل دیگری باشد
 اما آنچه حواسمان متوالیا معطوفش می‌شود و نتیجه این توجهات ، حالات عظیمه و افکار ماورایی و تقریرات گهربا‌ریست که با آن نظریه چارچوب مراحل تکاملی شخصیت قابل توجیه نیست و نشان میدهد که وجود مبارک ما اجل آنست که در چنان نمودارهایی قابل توضیح باشد! گرچه وجود مبارک ما هنوز منشا اثر مهمی نشده و تحول و تکانی به دنیا نداده ، اما بارقه های این استعداد همواره از وجناتمان پیدا بوده و هست و جمیع جان نثارانی که توفیق درک محضر مبارک ذات ملکوتی ما را داشته اند بر این امر معترف بوده اند که هر لحظه احتمال بروز چنان  آتشفشانی در وجود مبارک ذات ملکوتی ما میرود که شراره هایش به افلاک رسد و ...



آذر ۱۰، ۱۳۸۹

آنها دینشان را نخواهند شناخت


بازی شگفتیست. همین دو جناح که در ظاهر دشمن قسم خورده همند (استحمار داخلی و خارجی)، درعین حال در  لجن مال کردن اسلام همدست همند؛ یکی علنا در کار بی خاصیت کردنش و دیگری پنهانی در کار جعلش. موضع گیریشان علیه هم نیز جز تلاش برای حفظ و توسعه قدرت و منافعشان نیست.  نه  آن یکی تهدیدیست برای چنین اسلام و مسلمینی  و نه برای  این یکی نقض حقوق بشر و خطر هسته‌ای وتهدید امنیت جهانی مطرح است. این حرفها بازی و فریب است. وگرنه هیچ نیرویی بیش از استحمار داخلی در لجن مال کردن چهره حقیقی اسلام و گریزاندن نسل نو از آن  به استحمار خارجی کمک نکرده است و استحمار داخلی نیز توجیه وجودی خود و دور ماندن از تفرقه داخلی را مدیون طرح  وجود خطر موهوم دشمن خارجیست؛ علاوه بر اینکه سراپا وابسته به موهبات علم و تکنولوژی اوست . در چنین وضعی که اسلام از هر دو سو آماج سیاهکاری‌هاست، بیش از پیش ناشناخته میماند. همان روایت تلخ هزارو اندی ساله. و آنچه میماند یا دینی افراطی و منفور در میان نسل جوان است و یا دینی بی‌خاصیت که تنها به درد عبادت فردی می‌خورد. بنابر این تعجبی ندارد اگر جو فکری غالب این نسل از هر جا تغذیه شود غیر از اسلام: فلسفه هندی، چینی،غربی؛ سکولاریسم، پلورالیسم...در بوقهای خارجی نام اسلام مترادف شده است با سنگسار، تبعیض، نقض حقوق بشر، نقض حقوق زنان، ستیزه جویی، ترور... وقتی شنونده این بوقها روزی  بار این عبارتها را بشنود:
ستیزه جویان مسلمان، مسلمانان تندرو، مسلمانان افراطی، خشونت طلبان مسلمان... چه تصویری از مسلمان بودن در ذهنش نقش خواهد بست؟
   بوقهای استحمار داخلی هم که معلوم است چه تصویری از اسلام به دست میدهند. در چنین شرایطی اکثریت نسل جوان نمی توانند به این درک برسند که  در حکومتی که خود را به اسلام منتسب می کند، هر نقصی را نباید به حساب اسلام گذاشت. اگر حکومت در تطبیق دادن احکامی از اسلام با مقتضیات زمان درست عمل نکند یا به دلیل ساختار غلط، اقتصادش ناموفق باشد، آیا از اینها باید به سکولاریسم رسید؟ و اینکه سیاست اسلامی و حقوق اسلامی و اقتصاد اسلامی همه اش ارتجاعی و ضد پیشرفت است؟ کدام بستر مناسب و کدام شناخت متناسب با زمان از اسلام پیدا شده که حقیقت این دین در ابعاد مختلفش بتواند به ظهور رسد؟ به علاوه آیا همه آنچه اسلام می تواند فراروی انسان عصر حاضر قرار دهد شناخته شده است؟
اینگونه است که همه عظمت و شکوه و عمق اسلام ناشناخته میماند و دوباره از اسلام سخن گفتن در فضای فکری معاصر مترادف می شود با ارتجاعی و عقب مانده بودن.


تسلیتهای تبعید


  آفریده هایی هستند که هرگز برایم کهنه و تکراری نمیشوند :
      آدمهایی از تاریخ یا از جامعه امروزم ،
      کتابهایی چند و نیز
      شعرهایی
      آهنگهایی
      عکسهایی
      ...
      اینهایند مصادیق خویشاوندیها و تعلقات عمیق روحی
      همدم لحظه های سخت سفر
      آشنای روزهای بیکسی
      پرستار اوقات بی تابی
      مهربان شبهای بغض آلود
      امید فرجامی در تبعید
      تسلیتی در آوارگیهای هولناک  ندانستن و ندیدن
      آرامشی در سیطره هراسناک تردیدها
      تکیه گاهی در آن هنگامه ها که تکاپوی عقل هم عقیم می ماند
      و الهامی در آن زمان که نه تاب ایستادنم مانده است ، نه جرات رفتن


    

وضع اضطراری

تاوان سالهای طولانی خفتگیمان در اینست که همیشه در کشورمان مسایل بحرانی و اضطراری باشدکه نتیجه عدم آینده نگری و نداشتن برنامه ریزیهای بلند مدت در گذشته بوده است . در تکاپوی رفع این مسایل هرگز فرصت نمی کنیم به اهداف عالی بلند مدت فکر کنیم و برایشان اهمیت قایل شویم و در نتیجه برای آینده مان نیز بحران ذخیره می کنیم و این تضمینی است بر در جا زدن یا پسرفتمان در آینده .
اینست که کشور ما بیشتر با عملیات فوق العاده ضربتی و به صورت ویژه و در وضع اضطراری اداره می شود . چه جای تعجبی دارد اگر هر روز با بحران تازه ای روبرو شویم که قبلا به فکر پیشگیری از آن نبوده ایم ؟ ما وقتی با مسایل روبرو می شویم که بحرانی شده باشند و وقتی موقتا حل شوند آنها را از یاد می بریم .




چه میتوانم؟


سکوت و تسلیم از اعتراض ساده تر است
وانتقاد کردن از راه حل دادن
و کلی گویی از بیان دقیق و مستدل
و حرف زدن از عمل کردن
و ویران کردن از ساختن
ومصرف کننده ایده ها بودن
  از تولید آنها
و طرفدار کسی یا جریانی شدن از خود کسی بودن یا جریانی ساختن
و ماندن در سطح عادات راحت ومانوس زندگی
  از حرکت ، پویایی ، رشد
و بی نامی و فانی شدن از نامداری و جاودانگی
  چه می توانم ؟

تعیین گروه


امروز که مرز بین گروهها و جریانها تا حدود زیادی مخدوش و مبهم شده است ، و همه چیز به صورت درهم و مخلوط و معجون به آدمیزاد عرضه میشود ، باید به روشنی بدانیم که متعلق به کدام گروه و جریانیم و دیگران نیز . تنها در اینصورت است که میتوان به استراتژی درست حرکت متناسب با زمان رسید و تنها با درک این مرزها و  تشخیص تمایزات هر گروه و جریان است  که میتوان درباره امواج پیاپی ایده ها و نظرات دیگران به درستی قضاوت نمود  و بر این اساس است که میتوانیم بفهمیم وقتی کسی از طبقه ای و گروهی  حرفی را مطرح میکند ، بر اساس کدام افق فکری و کدام منافع و مصالح فردی_ طبقاتی  و در چه مقطع زمانی حرفی را مطرح می کند و نتیجه ای که میگیرد در نهایت به نفع کدام طبقه و جریان تمام میشود ؟
وقتی در جهان بینی با گروهی اختلاف داشته باشیم
  ، قطعا در ایدئولوژی نیز اختلاف خواهیم داشت  . بنابر این در بررسی انتقادها و وارد شدن به بحثها  قبل از هر چیز باید به ریشه های فکری و جهان بینی طرفین توجه نمود و علت اختلاف نظرها را در آنجا جست .



شهادت، سلاح یا سر انجام؟


شهادت يك فيض عظيم است. آنچنانكه در تعاليم دينمان مي بينيم فيوضات الهي هيچيك مستقيما در حيطه اختيار آدمي نبوده اند و مستقيما قابل انتخاب نيستند بلكه به عنوان نتيجه ممكن از يك انتخاب مطرح مي شوند . بنا براين مي توان ايجاد مقدمه و زمينه رسيدن به فيوضات الهي را امري قابل انتخاب و در حيطه اختيار آدمي دانست   نه خود آنها را .
 خداوند به آنها كه راه او را برگزينند  و در آن راه تلاش كنند فيوضات خويش را وعده نموده است   اما از آنجا كه جز خداوند كسي نميتواند در مورد ميزان موفقيت  انسانها در پيمودن راه او قضاوت كند   نوع و كيفيت فيوضات قابل انتظار نيز اساسا قابل پيش بيني و تعيين نيست 
 شهادت نيز مانند ساير فيوضات الهي به عنوان نتيجه محتمل مطرح مي شود نه انتخاب. شهادت فقط و فقط نتيجه اي محتمل براي مجاهد است و هرگز نمي تواند و نبايد به عنوان انتخاب قطعي او تلقي شود  . آنچه كه مجاهد ميتواند انتخاب كند فقط راه و شيوه جهاد است كه بايد كاملا منطقي ومعقول باشد و اينكه در جهاد سر انجامش چه ميشود تنها در حيطه خواست پروردگار است . پروردگار است كه از خيل مجاهدانش آنها را كه لايق بداند  به اين فيض عظيمميرساند . و آشكار است كه هر كسي شايسته اين فيض نيست . بنا بر اين در درستي آنچه به نام شهادت طلبي به ويژه در فلسطين و عراق رايج شده است ترديدهاي اساسي وجود دارد . اين ماجراييست كه در آن هر كس كه اراده كند ميتواند با گذشتن از جانش خود را شهيد بينگارد . با اين نگرش در هر جهادي ميتوان يك راه سر راست  و سريع براي شهيد شدن پيدا كرد و به سويش شتافت و اسمش را هم گذاشت حركت شهادت طلبانه . اما آيا شهادت به اين صورت قابل انتخاب است ؟ آيا هر كسي را به صرف اينكه راضي شد از جانش بگذرد ميتوان شهيد انگاشت ؟ اين نگاه با نگرشي كه ما در دينمان از شهادت يافتيم همخواني ندارد.در جهاد با دشمن    آنگاه که مبارزان در تنگنا قرار ميگيرند   آنگاه که دشمن بسيار قويتر است    درک مساله فوق   بينهايت حياتيست . تجربيات اسفباري که در چند دهه اخير شاهد آن بوده ايم  بيانگر اهميت موضوع است :  تلقي غلط از مفهوم شهادت موجب بسته شدن چشم عقل شد و  آن شد که نبايست.
 
وقتي از استراتژيها ي متنوع و هوشمندانه پيشوايانمان در مبارزاتشان هيچ نياموزيم و ندانيم که در نبرد اولين تکليفمان  عاقلانه عمل کردن است    وقتي آنچه مي شنويم را به صرف آنکه با پوسته اي از مقدسات آراسته شده بود   بي هيچ تاملي بپذيريم و احساساتمان به ما اجازه انديشيدن ندهد به سادگي دچار حماقتهاي فاجعه بارخواهيم شد. انتخاب استراتژي متناسب با شرايط موجود   براي مبارزه نيازمند انديشه اي باز و عميق و قدرتمند است . پس از انتخاب استراتژي  در حين نبرد تمام تمرکز مبارزبر اجراي وظايفيست که به او محول شده و در اين حين ممکن است به شهادت نيز برسد .  اما اگر از همان ابتدا  به جاي استراتژي ، شهادت انتخاب شود و مبارز به جاي تمرکز بر وظايفش   مترصد موقعيتي براي شهيد شدن باشد    اين واقعه را چه ميتوان ناميد؟   براي کسانيکه فقط شور و اشتياق و احساسشان نيروي محرک و هدايتگر آنهاست  و انديشه شان عمق و غناي کافي نيافته    سلاح انگاشتن  شهادت دعوتيست فريبنده که در هر نبردي و در هر شرايطي ميتواند اولين و بهترين راه به حساب آيد .اين يک جزم انديشي و مطلق نگري بي منطق است که خيال کنيم استراتژي حسين را در هر نبردي و در هر شرايطي ميتوان پیاده کرد که اگر اینگونه بود دیگر پیشوایانمان نیز چنین میکردند .